ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را.!
من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را
دههی شصتی دیوانهی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را.!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
شاعر:
عبدالجبارکاکایی
****
درباره این سایت